dodost

دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند
بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند
يكي از آنها از سر خشم بر چهره ديگري سيلي زد!
دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شد
ولي بدون آن كه چيزي بگويد روي شن هاي بيابان نوشت :
امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد . . .
آن دو كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند به يك آبادي رسيدند
تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند
ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در بركه افتاد
نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمكش شتافت
و او را نجات داد بعد از آن كه از غرق شدن نجات يافت
بر روي صخره اي سنگي اين جمله را حك كرد:
امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد . . .
دوستش با تعجب از او پرسيد:بعد از آن كه من با سيلي تو را آزردم
تو آن جمله را روي شن هاي صحرا نوشتي
ولي حالا اين جمله را روي صخره حك مي كني ؟
ديگري لبخندي زد و گفت: وقتي كسي ما را آزار مي دهد
بايد روي شن هاي صحرا بنويسيم تا باد هاي بخشش آن را پاك كنند
ولي وقتي كسي محبتي در حق ما مي كند
بايد آن را روي سنگي حك كنيم
تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد . . .